محل تبلیغات شما



امشب ما را آب با خودش می برد. بیست سالگی شسته شد حل شد تمام شد در این آخرین شب مهرماه آنقدر که آسمان بارید. چند ساعت است که می بارد. هی می غرد و رعدوبرق می زند و می بارد و می بارد. وقفه ندارد. بیست و یک ساله ام از فردا. بنا را مثل بیست سالگی هنوز باید گذاشت بر دیوانگی؟ نمی دانم. برنامه ای ندارم. فکری ندارم. آرزو هم سخت بود. تنها ته دلم مقدار بیشتری جسارت خواستم. انگار هرچقدر ازش به آدم برسد هنوز کم است. همین جسارت و نترسی ها را بیشتر می خواهم. هنوز دارد دودستی می بارد. اینکه هرسال روز تولدم باران می آید و هوا ابری می شود که مطبوعم است، هدیه ی تولد حسابش می کنم. مامان می گفت وقتی دنیا آمدم هم همین طور نم نم باران می زده و دم غروب بوده. حرف دیگری ندارم. تنها آمدم بگویم که انگار امشب غرق می شویم توی این صداها و انگار بخواهم که بخوابم با همین پنجره ی باز و همین صدای آب و وقتی بیدار شدم همه چیز را آب برده باشد. من و خیال هایم را.


فاصله. فاصله ای عمیق هست بین من و همه ی آدم ها. همه ی کسانی که با آن ها معاشرت می کنم. همه ی کسانی که از من خبر دارند. ازشان خبر دارم. نزدیک ترین آدم هایم. آن‌هایی که باهاشان می‌روم خوش‌گذرانی. رفقای چندساله‌ام. آن‌هایی که به هم میگوییم خیلی هم را دوست داریم. آن‌هایی که دلم برایشان تنگ می‌شود یا برعکس. همه ی آدم ها. در پس صمیمانه ترین معاشرت ها، در پس همه ی حرف ها، در پس همه چیز، همه ی چیزهای سطحی و غیرسطحی و کوچک و بزرگ، وقتی فکر می کنم، وقتی فقط لحظه ای می اندیشم، انگار ورطه ای بزرگ هست بین من و همه ی آن چیزها. ورطه ی هولناکی که وقتی لحظه ای نگاهش می کنم نفسم می گیرد. ورطه ی هولناکی که دارم تلاش بیهوده ای می کنم تا توضیحش دهم و نمی توانم. هیچ چیز توصیف پذیری وجود ندارد. انگار آن کسی که حرف می زند، گوش می دهد، آن کسی که عشق می ورزد، آن کسی که فکر می کند محبت پذیرفته است، آن کسی که بلند بلند می خندد، یک آدم دیگر است. تماما وقتی به ارتباطات خودم و آدم ها فکر می کنم انگار یک آدم دیگر است. انگار دارم به خاطرات کس دیگری فکر می کنم که هیچ نمی شناسمش. پس این کیست؟ این کسی که جایی میانه ی همین ورطه ی تاریک نشسته و نمی تواند هیچ خط اتصال عمیق و ابدی ای بین خودش و هیچ کدام از آدم های این دنیا پیدا کند، کیست؟ این منم؟ یا آن کسی که به ظاهر همه چیزش عادی ست و خوب و خوش و هزار آدم دارد دور خودش؟ کدام منم؟ کدام واقعی ست؟ سرم گیج می رود. نفسم می گیرد وقتی به این فاصله فکر می کنم. وقتی همه ی لحظه ها به این فاصله فکر می کنم و پس از خوش ترین لحظه های صمیمیت که فقط گاهی پیش می آیند، اشمیت می آید توی سرم وقتی داستان* هولناکش را تعریف می کرد و می گفت که هیچوقت وصل حقیقی ممکن نیست». چندسال گذشته از وقتی آن را خواندم؟ از واقعیت عظیمی که بارش فراتر از شانه هایم بود و من با تمام ذره هایم درکش کردم و سخت گریستم و بعد سعی کردم فراموشش کنم؟ که هیچوقت فراموشش نکردم و همه ی این سال ها همه ی لحظه ها به من می فهماندند و یادآوری می کردند که هیچ گاه وصل ممکن نیست و سهراب مدام توی سرم می خواند همیشه فاصله ای هست».**

تحمل این فاصله ها سخت است. مخصوصا اگر کسی یا کسانی باشند که بخواهی در جان خودت، تنگ خودت داشته باشیشان و بدانی که نمی شود، که هیچ گاه نمی شود. دارم نفس می کشم و اینکه هیچ چیزی روی زمین نباشد که من را اینجا نگه دارد، که من را به چیزی روی این زمین وصل نگه دارد، برایم سخت است. هیچ تعلقی ندارم. به هیچ کس. به هیچ چیز. به هیچ کجا. وقتی که نزدیک می شوم و از پوسته ام می آیم بیرون و عریان می ایستم مقابل یکی دو نفر و مدام نمی توانم این حس را از خودم دور کنم که اما آن ها عریان نیستند، که آن ها بی پوسته نیستند و نزدیک ترین آدم زندگی ام (به خیال های قدیمی خودم البته) در هزار لایه پیچیده شده دور است از من، سخت است. 

 

من، علی الرغم همه ی این طرف آن طرف بودن ها و خنده ها و ظاهرم و البته آرامشم، حالم خیلی خوب نیست. مجبورم این همه کار کنم. هر روز و هر ساعت. نمی توانم بمیرم و از بد یا خوب روزگار زنده ام هنوز. برای همین مجبورم کار کنم. نمی توانم با خودم تنها بمانم. نمی توانم بیکار بمانم. نمی توانم به ذهنم گوش بدهم. نمی توانم یاد حقیقت ها بیفتم. حقیقت های انتزاعی و غیرانتزاعی و خانوادگی و غیرخانوادگی و واقعی و غیرواقعی ام. من پایم مدام لبه ی چاه است، لبه ی چاه رخوت و افسردگی که توان تاب آوردنش را خیلی ندارم. با جنون فاصله ی زیادی ندارم. یک خط است. مجبورم مدام خودم را از خط دور کنم. کار کنم. کار کنم. حتی نرسم که نگاهش کنم. مجبورم فراموش کنم لبه ی چاهم. اگر یادم نرود، اگر گیر بیفتم توی سیاهی اش، توی همین ورطه ی تاریک فاصله، صدایم دیگر به هیچ جا نمی رسد و بی تاب می شوم و از بی تابی میفتم به جنون. آن وقت مجبورم بمیرم. به مرگ بدی بمیرم.

مدام به آن مرگ بدی فکر می کنم که روزی من را در خودش ببلعد.***

 

 

*اریک امانوئل اشمیت لعنتی- نوای اسرارآمیز

**سهراب سپهری- مسافر

***بوبن می خواندم امروز که در فراترازبودن می گفت: در برابر برف همه ی ما کودکیم، در برابر عشق همه ی ما کودکیم، در برابر مرگ همه ی ما کودکیم.


یعنی می شود مهر تمام نشود؟ دلم می خواهد همین طوری کش بیایم توی این پنج روز.

کار خاصی هم نمی کنم. حال خاصی هم ندارم. اتفاق خاصی هم نمی افتد. می روم دانشگاه، سر کار، مدرسه، می آیم خانه، کار می کنم، ویراستاری می کنم برای مجله، طرح درس می نویسم برای کلاس، مستند می بینم، نوشته های بچه ها را می خوانم، برایشان یادداشت می گذارم تا ادای این را دربیاورم که معلم خوبی هستم، باز می روم سر کار، به معتادهای پارک محل کارم فکر می کنم که چندوقتی ست پیدایشان نیست و نگرانشان شده ام که نکند واقعا حبسشان کرده اند توی شورآباد تا بمیرند، شب ها زود خوابم می برد، هر شب یک خواب عجیب و غریب و طولانی می بینم که هیچ کدامشان را نمی نویسم، صبح ها زود بیدار می شوم، همه چیز پیش می رود، آرام، اضطراب ندارم اما هیجان هم ندارم، دوستانم را خیلی نمی بینم، آنقدر وقت های آزادی که با کسانی که دوستشان دارم بچرخیم توی شهر را ندارم، هیچ کس ندارد، بعضی هم شاید برایشان اهمیتی ندارد که داشته باشند، می روم دفتر مجله، نزدیک خانه ی قدیمی، که کمی دوستم را نگاه کنم و کمی حالم بهتر شود، خسته برمی گردم، کار می کنم، باز می خوابم، دم خواب غصه هایی می خورم، توی سرم با آدم هایی حرف هایی می زنم، صبح وقتی بیدار می شوم توی تخت همان غصه ها را مرور می کنم، بعد بلند می شوم و باز کار می کنم، غرق دو آهنگ از جون بائز و بیلی ایلیش شده ام، مدام گوششان می دهم و چند صفحه بوبن می خوانم، اتاقم تمیز نیست، با خانواده ام وقتی نمی گذرانم، و در نهایت همه چیز معمولی و خوب است اما شاید هیچ چیزی هم نیست که آنقدرها خوشحالم کند. نه هیجان زندگی دارم و نه کشف. دلم می خواهد شب ها را در سکوت بگذرانم یا توی شهر راه بروم و آخرهفته ها بروم سفر، نه برای اینکه بیفتم در دل ماجرایی چیزی، فقط برای اینکه انرژی کارکردن باقی هفته ام را پیدا کنم. می فهمم. خودم می فهمم که دیگر بیست سالگی از من عبور کرده است. کاملا عبور کرده است. با این حال، دلم می خواهد که کش بیایم توی این پنج روز. توی همین روزهای معمولی. یک کش ملال آور. دلم می خواهد مهر تمام نشود.

همیشه می خواسته ام.

 

 

پ.ن:
خیلی وقت است چیزهایی که دوست دارم را با کسانی که وبلاگم را می خوانند به اشتراک نگذاشته ام. حالا این کار را می کنم:

Joan Baez

Billie Eilish

*از صد روز آخر بیست سالگی


یک موجودی درونم هست، که الان دارد جیغ می کشد و افسارگسیخته می دود این طرف آن طرف و همان طور که دست هایش را به سرش گرفته با صدای جیرش فریاد می زند: همه چی داره می شه مثل پارسال! همه چی داره می شه مثل پارسال!»

من؟ من همین طور که تکیه داده ام به انتهای تخت، گریه می کنم و چشم های بسته ام را محکم روی هم فشار می دهم و آرام و ساکت، ازش می خواهم که بس کند. من هیچ چیز به روی خودم نمی آورم.

 


انقدر حالم بد است که همین‌طوری افتاده‌ام توی بالکن و نور ماه افتاده رویم و دارم همهٔ زندگی‌ام را توی سرم بالا می‌آورم. انقدر که قدیمی‌ترین حسرت‌ها و عقده‌هایم را گریه می‌کنم. همهٔ صفحه‌هایم را هم از دم بسته‌ام یا پاک کرده‌ام و جز اینجا هیچ جای دیگری برای حرف‌زدن ندارم. شب تاسوعا هم هست و من همین‌قدر غریب افتاده‌ام و هیچ عزایی ندارم که دارایی‌ام باشد. حالا توی این وضعیت دندانم درد گرفته. شروع کرده به درد و عفونت. تلافی همهٔ این مدت سکوتش را که با خرابی ساخت الان خواسته دربیاورد. واقعا چه باید کرد؟ دردش انقدر واقعی‌ست که دیگر گریه هم نمی‌شود کرد. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اسباب کشی ارزان