انقدر حالم بد است که همینطوری افتادهام توی بالکن و نور ماه افتاده رویم و دارم همهٔ زندگیام را توی سرم بالا میآورم. انقدر که قدیمیترین حسرتها و عقدههایم را گریه میکنم. همهٔ صفحههایم را هم از دم بستهام یا پاک کردهام و جز اینجا هیچ جای دیگری برای حرفزدن ندارم. شب تاسوعا هم هست و من همینقدر غریب افتادهام و هیچ عزایی ندارم که داراییام باشد. حالا توی این وضعیت دندانم درد گرفته. شروع کرده به درد و عفونت. تلافی همهٔ این مدت سکوتش را که با خرابی ساخت الان خواسته دربیاورد. واقعا چه باید کرد؟ دردش انقدر واقعیست که دیگر گریه هم نمیشود کرد.
فاقد هرگونه ارزش. تنها بیمکث و بیفکر مینویسم که از این هم خالیتر شوم.
هم ,توی ,همهٔ ,انقدر ,درد ,ندارم ,درد و ,و عفونت ,به درد ,کرده به ,گرفته شروع
درباره این سایت