فاصله. فاصله ای عمیق هست بین من و همه ی آدم ها. همه ی کسانی که با آن ها معاشرت می کنم. همه ی کسانی که از من خبر دارند. ازشان خبر دارم. نزدیک ترین آدم هایم. آنهایی که باهاشان میروم خوشگذرانی. رفقای چندسالهام. آنهایی که به هم میگوییم خیلی هم را دوست داریم. آنهایی که دلم برایشان تنگ میشود یا برعکس. همه ی آدم ها. در پس صمیمانه ترین معاشرت ها، در پس همه ی حرف ها، در پس همه چیز، همه ی چیزهای سطحی و غیرسطحی و کوچک و بزرگ، وقتی فکر می کنم، وقتی فقط لحظه ای می اندیشم، انگار ورطه ای بزرگ هست بین من و همه ی آن چیزها. ورطه ی هولناکی که وقتی لحظه ای نگاهش می کنم نفسم می گیرد. ورطه ی هولناکی که دارم تلاش بیهوده ای می کنم تا توضیحش دهم و نمی توانم. هیچ چیز توصیف پذیری وجود ندارد. انگار آن کسی که حرف می زند، گوش می دهد، آن کسی که عشق می ورزد، آن کسی که فکر می کند محبت پذیرفته است، آن کسی که بلند بلند می خندد، یک آدم دیگر است. تماما وقتی به ارتباطات خودم و آدم ها فکر می کنم انگار یک آدم دیگر است. انگار دارم به خاطرات کس دیگری فکر می کنم که هیچ نمی شناسمش. پس این کیست؟ این کسی که جایی میانه ی همین ورطه ی تاریک نشسته و نمی تواند هیچ خط اتصال عمیق و ابدی ای بین خودش و هیچ کدام از آدم های این دنیا پیدا کند، کیست؟ این منم؟ یا آن کسی که به ظاهر همه چیزش عادی ست و خوب و خوش و هزار آدم دارد دور خودش؟ کدام منم؟ کدام واقعی ست؟ سرم گیج می رود. نفسم می گیرد وقتی به این فاصله فکر می کنم. وقتی همه ی لحظه ها به این فاصله فکر می کنم و پس از خوش ترین لحظه های صمیمیت که فقط گاهی پیش می آیند، اشمیت می آید توی سرم وقتی داستان* هولناکش را تعریف می کرد و می گفت که هیچوقت وصل حقیقی ممکن نیست». چندسال گذشته از وقتی آن را خواندم؟ از واقعیت عظیمی که بارش فراتر از شانه هایم بود و من با تمام ذره هایم درکش کردم و سخت گریستم و بعد سعی کردم فراموشش کنم؟ که هیچوقت فراموشش نکردم و همه ی این سال ها همه ی لحظه ها به من می فهماندند و یادآوری می کردند که هیچ گاه وصل ممکن نیست و سهراب مدام توی سرم می خواند همیشه فاصله ای هست».**
تحمل این فاصله ها سخت است. مخصوصا اگر کسی یا کسانی باشند که بخواهی در جان خودت، تنگ خودت داشته باشیشان و بدانی که نمی شود، که هیچ گاه نمی شود. دارم نفس می کشم و اینکه هیچ چیزی روی زمین نباشد که من را اینجا نگه دارد، که من را به چیزی روی این زمین وصل نگه دارد، برایم سخت است. هیچ تعلقی ندارم. به هیچ کس. به هیچ چیز. به هیچ کجا. وقتی که نزدیک می شوم و از پوسته ام می آیم بیرون و عریان می ایستم مقابل یکی دو نفر و مدام نمی توانم این حس را از خودم دور کنم که اما آن ها عریان نیستند، که آن ها بی پوسته نیستند و نزدیک ترین آدم زندگی ام (به خیال های قدیمی خودم البته) در هزار لایه پیچیده شده دور است از من، سخت است.
من، علی الرغم همه ی این طرف آن طرف بودن ها و خنده ها و ظاهرم و البته آرامشم، حالم خیلی خوب نیست. مجبورم این همه کار کنم. هر روز و هر ساعت. نمی توانم بمیرم و از بد یا خوب روزگار زنده ام هنوز. برای همین مجبورم کار کنم. نمی توانم با خودم تنها بمانم. نمی توانم بیکار بمانم. نمی توانم به ذهنم گوش بدهم. نمی توانم یاد حقیقت ها بیفتم. حقیقت های انتزاعی و غیرانتزاعی و خانوادگی و غیرخانوادگی و واقعی و غیرواقعی ام. من پایم مدام لبه ی چاه است، لبه ی چاه رخوت و افسردگی که توان تاب آوردنش را خیلی ندارم. با جنون فاصله ی زیادی ندارم. یک خط است. مجبورم مدام خودم را از خط دور کنم. کار کنم. کار کنم. حتی نرسم که نگاهش کنم. مجبورم فراموش کنم لبه ی چاهم. اگر یادم نرود، اگر گیر بیفتم توی سیاهی اش، توی همین ورطه ی تاریک فاصله، صدایم دیگر به هیچ جا نمی رسد و بی تاب می شوم و از بی تابی میفتم به جنون. آن وقت مجبورم بمیرم. به مرگ بدی بمیرم.
مدام به آن مرگ بدی فکر می کنم که روزی من را در خودش ببلعد.***
*اریک امانوئل اشمیت لعنتی- نوای اسرارآمیز
**سهراب سپهری- مسافر
***بوبن می خواندم امروز که در فراترازبودن می گفت: در برابر برف همه ی ما کودکیم، در برابر عشق همه ی ما کودکیم، در برابر مرگ همه ی ما کودکیم.
فاقد هرگونه ارزش. تنها بیمکث و بیفکر مینویسم که از این هم خالیتر شوم.
ی ,کنم ,ها ,نمی ,آدم ,فکر ,همه ی ,می کنم ,فکر می ,نمی توانم ,کسی که
درباره این سایت