محل تبلیغات شما

امشب ما را آب با خودش می برد. بیست سالگی شسته شد حل شد تمام شد در این آخرین شب مهرماه آنقدر که آسمان بارید. چند ساعت است که می بارد. هی می غرد و رعدوبرق می زند و می بارد و می بارد. وقفه ندارد. بیست و یک ساله ام از فردا. بنا را مثل بیست سالگی هنوز باید گذاشت بر دیوانگی؟ نمی دانم. برنامه ای ندارم. فکری ندارم. آرزو هم سخت بود. تنها ته دلم مقدار بیشتری جسارت خواستم. انگار هرچقدر ازش به آدم برسد هنوز کم است. همین جسارت و نترسی ها را بیشتر می خواهم. هنوز دارد دودستی می بارد. اینکه هرسال روز تولدم باران می آید و هوا ابری می شود که مطبوعم است، هدیه ی تولد حسابش می کنم. مامان می گفت وقتی دنیا آمدم هم همین طور نم نم باران می زده و دم غروب بوده. حرف دیگری ندارم. تنها آمدم بگویم که انگار امشب غرق می شویم توی این صداها و انگار بخواهم که بخوابم با همین پنجره ی باز و همین صدای آب و وقتی بیدار شدم همه چیز را آب برده باشد. من و خیال هایم را.

ته مهر را باران برد.

فاقد هرگونه ارزش. تنها بی‌مکث و بی‌فکر می‌نویسم که از این هم خالی‌تر شوم.

یادداشت نودوششم.*

بارد ,همین ,باران ,ندارم ,انگار ,آب ,می بارد ,باران می ,و می ,بیست سالگی ,را آب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها